سر به روي شانه هاي مهربانت ميگذارم
عقده ي دل ميگشايد گريه ي بي اختيارم
از غم نامردمي ها بغضها در سينه دارم
شانه هايت را براي گريه كردن دوست دارم، دوست دارم
بي تو بودن را براي با تو بودن دوست دارم، دوست دارم
خالي از خودخواهي من، برتر از آلايش تن
من تورا بالا تر از تن، برتر از من دوست دارم
عشق صدها چهره دارد، عشق تو آیینه دارد
عشق را در چهره ي آيينه ديدن دوست دارم
در خموشي چشم من را، قصه ها و گفتگوهاست
من تورا برجذبه ي محراب ديدن دوست دارم
من تورا بالا تر از تن، برتر از من دوست دارم
سر به روي شانه هاي مهربانت ميگذارم
عقده ي دل ميگشايم گريه ي بي اختيارم
از غم نامردمي ها بغضها در سينه دارم
شانه هايت را براي گريه كردن دوست دارم، دوست دارم
در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن دوست دارم
بغض سر گردان ابرم قله ی آرامشم تو
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
من کجا، باران کجا و راه بى پایان کجا
آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا
اى حریر از شانه هایت ریخته تا راه من
عطر خوبت را بگو آخِر کنم پنهان کجا
من غریق رودهاى خفته در نام توام
مرغ دریایى کجا و بیمِ از طوفان کجا
هرچه کوی ات دورتر، دل تنگ تر، مشتاق تر
در طریق عشقبازان مشکلِ آسان کجا
کاتبان گفتند شب، تکثیر گیسوى تو است
نور خورشید انعکاسِ چشمه ى روى تو است
بى قرار دیدنت این خاک باران خورده است
خواب چشمان مرا امشب خیالت برده است
"پوریا سوری"
کی رفتهای زدل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
چشمم به صد مجاهده آیینهساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را
بالای خود در آینهٔ چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا کنم تو را
خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را
زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را
با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صفآرا کنم تو را
جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را
شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را
"فروغی بسطامی"
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
"فرخی یزدی"
بزن که سوز دل من به ساز میگوئی
ز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئی
مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز
به گوش دل سخنی دلنواز میگوئی
مگر حکایت پروانه میکنی با شمع
که شرح قصه به سوز و گداز میگوئی
به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین
گهی ز شور و گه از شاهناز میگوئی
کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد
بزن که در دل این پرده راز میگوئی
به پای چشمه طبع من این بلند سرود
به سرفرازی آن سروناز میگوئی
به سر رسید شب و داستان به سر نرسید
مگر فسانه زلف دراز میگوئی
بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال
بزن که قصه راز و نیاز میگوئی
نوای ساز تو خواند ترانه توحید
حقیقتی به زبان مجاز میگوئی
ترانه غزل شهریار و ساز صباست
بزن که سوز دل من به ساز میگوئی
"شهریار"
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانم
با پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، منِ سوخته در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم
ای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانم
"محمدرضا شفیعی کدکنی"
خفتنی شد به خدا بستر سرسبز چمنها
گفتنی شد به خدا با تو در آن سبزه سخنها
خزه شد مخمل رنگین به گریبان طبیعت
لاله شد دکمه یاقوت به سردست دمنها
وه چه خوش وسوسه بوسه و آغوش فزاید
مستی عطر هوس پرور و نمناک گونها
خلوتی خواسته بودی که ببوسی لب ما را
وعده درسایه دالان فلک فام سمنها
مرغ سان بر سر هر شاخه بر آریم نواها
قو صفت در دل هر چشمه بشوییم بدنها
به رسنهای وفا پای گریز تو ببندم
همچو تاکی که ز هر شاخه او رسته رسنها
آه سیمین دل آن دوست به دست آر و مرنجان
زان که آمد ز همه خلق جهان سوی تو تنها
"سیمین بهبهانی"
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخندانیّ و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
سر نهادیم به سودای کسی کین سر از اوست
نه همین سر که سر و جان جهان یکسر از اوست
گر گل افشاند و گر سنگ توان کتمان کرد
مجلس و ساقی و مینای و می و ساغر از اوست
گر به طوفان شکند یا که به ساحل فکند
ناخدایی ست که هم کشتی و هم صرصر از اوست
من به دل دارم و شاهد به رخ و شمع به سر
آنچه پروانه دل سوخته را در پر از اوست
از من ای باد بگو خیل نکوکاران را
غم مدارید که گر جرم زما آذر از اوست
هوس خام بود شادی دل جز به غمش
خنک آن سوخته کش سود غمی بر سر از اوست
چه نویسم که سزاوار سپاسش باشد
معنی و لفظ و مداد و قلم و دفتر از اوست
خرم از دولت شه تا به ابد باد جهان
کاین فروغی که بر خلق ضیا گستر از اوست
"نشاط اصفهانی"
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟. نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
"نجمه زارع"
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
درباره این سایت